SILENCE

SILENCE

خبـــــــر از چشـــــم خـــودش داشــــت اگـــــــر
میفهــــــمید ....
"حـال مـن، بعـــد نگــاه تو ســـــرودن دارد"

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۷ شهریور ۹۷، ۱۲:۵۱ - علیــ ـرضا
    خواهش !
نویسندگان

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمیدونم چم شده....

نمیتونم بخوابم....یعنی شبا توحالت خواب و بیداری معلقم....منی که قبلا سر رو بالش میذاشتم خواب بودم....یه استرس خفیفی که اصلا توی بیداری حتی بهش فکر هم نمیکنم توی خواب اذیتم میکنه....

الان پری رفت و گودنایت و اینا....ولی من تاکی باید ذهنم مشغول باشه؟

تاکی باید فکر کنم؟تا ذهن اشفتم یکم صاف شه بعد بخوابم؟

فردا باید برم گاج برای برنامه ریزی و اینا...

نمیدونم شاید اصلا نرفتم....میرم که برنامه هاشونو ببینم ولی فکر نکنم از برنامه هاش خوشم بیاد...

بعدم خونه و کارو یه دنیا برنامه ی بهم ریخته.....

همه چیز طبق برنامه داشت پیش میرفتا...همه چیز تحت کنترلم بود...یهو دوباره افسار زندگیم از دستم در رفت...برنامه هام ریخته بهم....

این هفته کار خیلی سنگینه

شاید عصراهم تااخر هفته شرکت بمونم درنتیجه ریاضی بی ریاضی...ایشاالا از هفته ی دیگه....

کتاب د.شریعتی تموم شد...توی یه روز

فردا میخوام یه سر برم کتاب سبز یکی از کتابای دیگشو بخرم بخونم...

نمیدونم چرا باوجود این همه کتاب روانشناسی که خوندم و اینا این کتاب یه جور خاصی ارامش داره...وقتی میخونمش انگار شیرینی حرفاشو تو دهنم حس میکنم....نوشته هایی که مخلوطی از عشق و مذهب و علم و تجربه ست..:)

شاید اخرین پستی باشه که قبل تولدم میذارم شایدم نه....

ولی مهم اینه که به تولدم و به 16سالگی که فکر میکنم یهو یه حجم عظیمی از انواع افکار به ذهنم هجوم میاره....دیشب که پارک بودیم و من طبق معمول تنها پاشدم برم تاب بخورم همینطور که تاب میخورم و فکر میکردم یه لحظه به خودم اومدم...مائده تو اونموقع تاحالا یه دیقه هم به ذهنت استراحت دادی؟یه دیقه هم به ادمای دورت به جو دورت دقت کردی؟به لذتی که باید از این فضا برد و تو نمیبری دقت کردی؟

دست خودم نیست باید تولدم بگذره تا خوب بشم

همیشه همینطورم نزدیک تولدم که میشه فکرم خیلی درگیر میشه...همشم همین سوالا...توسالی که گذشت چی یاد گرفتی؟رفتارت چه حد تغییر کرد؟از روابطت از اشتباهاتت به کجا رسیدی؟مسیری که الان داری توش قدم میذاری چقدر از مسیر درست منحرفه؟

چقدر سنجیده تر عمل کردی؟چقدر عاقل تر رفتار کردی؟

تا سال بعد باید چطوری باشی

به استثنا زمانی که با دوستامم در بقیه مواقع علاقه ای به حرف زدن ندارم...به منم میگن برونگرا؟

ترجیح میدم محیط اروم باشه تا درگیری های خودم اوکی بشن...جوری همیشه این سوالا و این تفکرات توی یه قسمتی از سال ذهن منو درگیر خودش میکنه که برا یه مدتی مث افسرده ها میشم:-D

 
و خوشبختانه الان جواب همه ی سوالا رو پیدا کردم...با وجود جوابایی که به سوالا دادم....و با وجودی سالی که باهمه ی خاطراتش مرور کردم از سالی که گذشت و از قدرت های تصمیم گیری خودم و کارایی که تو شرایط بحرانی کردم راضیم... حداقل اینکه کمتر خودخواهانه و بیشتر انسان دوستانه به زنگی نگاه کردم....بیشتر صبور بودم....توی این یه مورد خیلی بیشتر...خیلی روی حسام کنترلم بیشتر شده....نمیدونم اگر قبلنا بود امشب باید با پی وی و این اوضاع چیکار میکردم...ولی خوشحلم که قبلنا نبود...جالب اینکه حتی اعصبانیت یا حس بدی نبود که حتی بخوام کنترلش کنم....به این فکر کردم که الان باید از دستش عصبانی باشم که باوجود دونستن شرایط زندگی من الان ناراحته؟ولی عصبانی نبودم....حس جالبی بود...اروم بودم....ذهن ناخوداگاه خودخواهم با مهربونی و لطافت به قضیه نگا میکرد....صبوری میکرد...حی یه قسمتی از وجودم میگفت حق داره مائده بذار هرچی دلش میخواد خودش و خالی کنه تا عصبانیتش تموم شه:)...ایشالا سالای بعد هم همینطور باشه...:)

اینده های خوب توی راهه...چرا پس هنوز همه چی به کامم تلخه؟


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۹
Pokerface

دیشب تا ساعت 9 که شرکت بودم....بعدشم که خسته و کوفته تشریفمو اوردم خونه با کلی ذوق و شوق گفتم بریم ساکن طبقه وسط و بگیریم دور هم ببینیم....اولش کلی استقبال کردن...بعدش که اومدن خونه یهو خوابشون گرفت....

این چه طرز ضدحال زدنه اخه....من اگه میخواستم تنها ببینم که این همه تو سرم نمیزدم برم ویدئو کلوپ فیلم ایرانی ببینم که...شت!

مثلا برنامه ریزی کرده بودم عصرا2ساعت ریاضی کار کنم....دو روز شدا...ولی دیروز کارا شرکت گند زد به همه چی:/

بعدم که شب خسته بودم بااین حال تلاش کردم بشینم سر درس بعد کتاب دکتر شریعتی چشمک میزد که بیا منو بخون بیا منو بخون....

کار شرکت خیلی باحال شده....دیروز خیلی خسته شده بودم همش هی دلم میخاست ول کنم پاشم برم خونه داایی ولی به این فکر میکردم که اخرش که چی؟

ینی بزرگترم که شدی میخوای از زیر فشار کار شونه خالی کنی؟ باید عادت کنی به یه قسمتایی از کار...:/

ینی دیروز از بس حجم سفارشا زیاد بود همه تو کارگاها بودن....فکرشو بکن حتی مدیر شرکت بره سرکار منتاژ....چهح

یه تنه کل شرکت و این مهندسا که زرت و زرت میومدن اونجا و کلی حالیشون بود و باید اداره میکردم...

حالا تو این سن با پارتی بازی دارم کار میکنم بااینکه اصن بهش نیازی نیست....حالا بذار بزرگتر شم...یعنی هیییییچ گونه کاری برا من پیدا نمیشه.....

داشتم فکر میکردم که من از این روزای سخت برا ساخت طرحمون هم داشتم...

امروزم که افتضاح تر داره میگذره....مثلا جمعه ست!

هیچ خبری نیست.....دوباره عصر هم نهایتش هنر کنن بریم خونه مامانبزرگ....که اونجاهم خوش نمیگذره بااینکه همه هستن

نمیدونم چرا زندگیا اینطوری شده ولی همه اونقدر درگیر ساختن یه زندگی خوب شدن که زندگی کردن یادشون رفته....

همدلی و همبستگی یادشون رفته......

دایی که معمولا تا دیروقت شرکته حتی شبایی هم که دور همیم دیر میاد....

باباهم که در طول روز تماما با مشتریا سروکله میزنه و همشم گوشیش درحال زنگ خوردنه:/

بقیه هم یه اوضاع اسفناک اینطوری دارن...حتی وقتی دورهمیم خستن...

پس چرا من اینقده انرژی دارم اخه؟

چرا اصن خستگی برام مهم نیست اخه؟

اووووووف

نوشتنم تموم شد و حوصله ی سررفتم اوکی نشد:/

فک کنم باز باید برم کتاب د.شریعتی بخونم


۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۹
Pokerface