SILENCE

SILENCE

خبـــــــر از چشـــــم خـــودش داشــــت اگـــــــر
میفهــــــمید ....
"حـال مـن، بعـــد نگــاه تو ســـــرودن دارد"

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۷ شهریور ۹۷، ۱۲:۵۱ - علیــ ـرضا
    خواهش !
نویسندگان

بی نهایتی از ندانستن

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ

نگاهی به چشمانم انداخت، انگار پاسخی برای سوالم نداشت، با کمی تردید پاسخ داد: نمیدانم، این داستانی است که ما هیچ یک نمیدانیم

بنظر خودم هم همینطور بود، فهمیدنش آسان نیست، شاید هم فهمیدنی نیست، شاید هم نباید دانست، گاهی در ندانستن آرامشی هست که در دانایی نیست، نمیگویم جهل خوب است، اما این فرق دارد، این داستانی است که واقعا نمیدانیم.

شاید هم نباید بدانیم، شاید تمام لذتش به ندانستنش است.

اما من نمیخواهم تسلیم شوم، من با بقیه متفاوتم و این تفاوت را با سلول به سلول وجودم درکش میکنم، ندانستن، آن هم ندانستن چنین داستانی برایم از زهر تلخ تر است.

شاید همین باشد دلیل همراه شدنم با دخترک، شاید همین باشد دلیل خواب های زیاد، به خودم که نه، به دخترک هراسان خواب هایم امیدوارم، او باید بداند، او باید پیدا کند کلید دانستن را.

شب ها زودتر به تخت خواب میرفتم، نمیخواستم وقت را هدر بدهم، هر چقدر بیشتر در اغما فرو میرفتم دخترک بیشتر به جواب نزدیک میشد.

این قسمت از هزارتو پیچیده تر از همیشه بود، آنقدر پیچیده که برای کمک به حل کردنش اغما کافی نبود، باید میمردم تا در سکان وجودم دخترک معما را حل کند.

اما نه آماده ی مرگ نبودم، سالها طول کشید تا فهمیدم که هر چقدر خلسه مرگ و زندگی عمیق تر باشد به جواب نزدیک تر میشود، و حالا در چند قدمی جواب فهمیدم که مرگ برایم مقدر شده است، باید بمیرم تا به جواب برسم و این، همان چیزی است که از آن واهمه دارم، من تمام زندگی ام را برای یافتن جواب در اغما گذرانده ام، و حالا در این فاصله از هدف او را رها نمیکنم، هزارتو را دور میزنم، باید راهی دیگر باشد

و حالا این منم، من چندین و چندساله، چندسال دیگر هم گذشت، در همان خلسه ای که کل عمرم گذشت، و بازهم همان جواب، گره مرحله آخر بدست مرگ باز میشود و پس از مرگ دانستن مقدور میشود.

اما چرا همه ی آخرین ها مرگ است؟ گره آخر، نقطه آخر و....

و من در نقطه ی آخرم، اینجا خودِ خودِ مرگ است، دیگر راهی برای دور زدن نیست، دخترک خواب هایم گریزان است، خسته و درمانده است، اوهم پا به پای من پیر شده است.

دیگر راهی نیست.

قصه تمام است، هزارتوی بی انتهای تصورم به مرگ منتهی شد.

لحظه ی آخر، آغوش مرگ و استقبال من، چه مهمانی بی نظیری، همان که منتظرش بودم؛ تکیه به آغوش مرگ به دنیای بی انتهای دانستن ها پا گذاشتم، دانستنی هایی که سفیدی مطلقند و به پوچ ختم شده اند؛ و در این انزوا من ماندم و دخترک خواب هایم و عمری که دیگر نیست.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۱۶
Pokerface

نظرات  (۵)

(-:قطعا تو فوق العاده اے داخل نوشتن،
(-:بعضے از قسمت هاش خیلی قوے بود افرین جدا
پاسخ:
خیلی ممنونم:)))
لطف داری:)
خیلی وقت بود ننوشته بودم:) حرفات حس خوبی داد:)
اما چگونه دانستن این که نمیدانیم را میدانیم؟ حتی ابن را هم نمیدانیم.
پاسخ:
نه حتی این راهم نمیدانیم:)
راستش نمیتونم به خود مطلب فک کنم فقط دارم به نوع قلمت فک میکنم

پوکیدم به معنای واقعیه کلمه
خیلی خوب بود:)
پاسخ:
خیلی ممنونم خیلی لطف داری شما:)))
۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۳ 💖 miss fatemeh 💖
رسما بیهوش شدم :))))
بی نظییییییییییییییییر بود :))))))
پاسخ:
عه بابا مواظب خودت باش من مخاطبای وبم رو میخوام:))
جیگرتو:)
خیلی هم ممنون
او ام جی :)
عجب متن خوبیه ! عجب قویه عجب عجیبه! 
آفرین  خیلی خیلی خیلی عالی نوشتی
و اما
بعضی چیزها را نباید دانست، نباید برای داشتنش و فهمیدنش و دانستنش جنگید، نباید با این جنگیدن در اغما و خواب ابدی فرو رفت. از کنار بعضی چیزها فقط باید رد شد، که اگر رد نشوی از پا می اندازندد... 
watch yourself :)
پاسخ:
جیگرتو لطف داری تو اصن😊
بعضی چیزا رو نباید فهمید، ندونستن ارامش داره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">