از زمانی که تصمیم گرفتم دستی به سرو روی نوشتن بکشم خیلی چیزها تغییر کرد،فقط زمانی ذهنم به سوی الهام (#میرزا) پیش میرود که در اتوبوس در نهایی ترین نقطه اش نشسته باشم.اما اینکه نمیشود نوشتن.کسی که مینویسد باید بتواند درهرموقعیتی بنویسد و این از ایراداتی بود که باید رفع میشد.کل اخر هفته را با وجود همه مشغله هایی که داشتم به دنبال موضوع گشتم،اما نمیدانستم از چه بنویسم که هم مخاطب باان ارتباط برقرار کند هم برای خودم دلنشین باشد!این شد که از دوستی نظر خواستم،از او خواستم بدون فکر موضوعی را بگوید تا بلکه دل به نوشتن دهم،و در نهایت موضوعی که گفت حرف دل بود،و حرفی که از دل براید بر دل نشیند!
در این شب های سرد زمستان آنچه دل خواهان است تنها قهوه ای گرم، درکنار ساحلی سرد تکیه برشانه های کسی است که وجودش دلگرمی است.
یا دیدن گنبد طلایی که آرامش را به خورد تک تک سلول هایم بدهد.دلم از همان شب هایی میخواهد که در صحن انقلاب روبروی گنبد مینشستم و درسرما فقط به این فکر میکردم که چقدر دنیا خوب است وقتی در حرم هستم،چقدر وجودم ارام است،چقدر روحم ازاد است،و چقدر بی انتها عاشق صاحب این بارگاه هستم!
از نشدنی های این روزهایم که بگذریم میرسیم به تمام شدنی هایی که خودم از خودم گرفتمشان؛اما چند روزی است که لبخند مهمان لب هایم شده و آن شادی ها سعی دارند لا به لای لحظه های پر تلاطم زندگی ام خود را جای دهند.
مثل خنده های بی وقفه ی بهترین ها،همان هایی که اینروزها دوباره دورهم جمع شدنشان را میبینم و با هر خنده شان روحم تا بی نهایت پرمیکشد،یا حس خوب بودن در میان دوستانی که بودنشان معجزه میکند
نمیدانم چرا در تصورم دلنوشته حرفی است که از روی درد از دل برخیزد،و اگر این دلنوشته باشد درمیان این حال خوب نمیتوانم از درد سخن بگویم،اما اگر بخواهم اندکی متفاوت به دلنوشته بنگرم،میتوانم بگویم که آن تنها حرفی است که از دل بیاید،و دل شاد را چه به غمگین نوشتن؟
+بیایید اندکی تغییر به دلنوشته بدهیم:) لطفا شماهم دلنوشته های خوبتان را به اشتراک بگذارید:) در زیر همین پست:) یا درپستی اختصاصی در وبلاگ خودتان:) چه شدنی ها وچه نشدنی ها مهم این است که فقط لحظه ای چشم به روی بدی ها ببندید و سعی کنید از خوبی ها بنویسید:)
+19هفته تا آغاز خوشبختی(البته دو هفته عید رو که کم کنید میشه 17هفته)
اینروزا حس زندگی کردن در وجودم موج میزند.دیگر خبری از آن ناراحتی های همیشگی نیست.خستگی امانم را بریده است؛اما راستش همین خستگی باعث شده که شب ها در مسیر میز و تخت بی هوش شوم و حتی اندک فرصتی برای فکر کردن نداشته باشم،حتی به آن افکار مالیخولیایی اجازه ی ورود ندهم.
انگار بار دیگر در وجودم دمیده اند،انگار صور زندگی نواخته شده است.
وقتی دوباره آن جو دونفره ی پژوهشی مان را میدیدم،وقتی تلاش هایمان را مرور میکردیم،وقتی از خاطرات خوب گذشته حرف میزدیم حتی مِستِر هم نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد و باسر حرف هایمان را تایید کرد و به گفتن یک یادش بخیر اکتفا کرد!
همه ی این خاطرات قلب زندگی اند،خاطراتی که هرروز سعی میکنم یکی بیشتر شوند،خاطراتی که امروز دوباره تعداد کثیری به تعدادشان افزوده شد.
خوشحالم از یکنواخت نبودن زندگی،از این بابت خوشحالم که پدر لبخند میزند و با شوخی میگوید دوست داری میتوانی شب ها هم مدرسه بخوابی،بیخیال کسانی که منتظرت هستند.خوشحالم از اینکه خودم هستم از اینکه خانواده ای خوب دارم از اینکه دردی نیست از اینکه دوباره میتوانم به شوق شرکت در خوارزمی و انواع کارسوق ها تمام شب را بادوستانم ذوق کنم!
نمیدانم چیست که منجر به این حال خوب میشود،هرکس حالم و خستگی هایم را میبیند صورتش را کج میکند و بااخم میگوید چطور این همه فشار را تحمل میکنی!اما همه ی این خستگی ها برای من حال خوب است،کار کردن،مشغول بودن،درس خواندن،پژوهش همه و همه بخشی از بهترین قسمت های زندگی ام هستند،مگر میتوان در دل یک کار پژوهشی بود و شاد نبود؟از همان خیلی قبل که شروع به فهمیدن کردم ،کار و اهداف کاری و علمی رو به خیلی چیزا ترجیح دادم!یکی از بهترین ها میگفت بنظرت شخصی مانند تو بین کار و روابطش کدام را انتخاب میکند؟سعی کردم فکر کرده جواب دهم اما ذهنم بی وقفه فریاد میکشید هیچوقت نبوده است که از اهدافت بخاطر روابط بگذری؛اما همیشه از روابط بخاطر اهداف گذشته ام!و نیازی به گفتن نیست خودم میدانم زندگیِ چندشناکی است از نطر شما!اما شاید اگر لحظه ای جای من بودید و شیرینیِ یک کار پژوهشی را میچشیدید تا ابد به عشقش وفادار میماندید!
+امروز وقتی بحث خوارزمی پیش اومد فقط برای لحظه ای به این فکر کردم که چطوری درِ دستگاه رو باز کنیم دوباره؟-___-وقتی نگا به محیط برنامه کردم دیدم کی دوباره کلی برنامه مینویسه؟یه نگاهی به مستر کردم و پرسیدم چطوری قراره درِ دستگاه رو باز کنیم؟برای لحظه ای تو چشام نگا کرد و گفت:واااااااای تازه اون gps وgsm رو بااون همه سیم کی درست میکنه دوباره! وطی حرکتی به معنای واقعی کلمه تو افق محو شد-__-
+یه مدتی بود استرس اینکه کارسوق اعصاب حرکتی رو نکنه انتخاب نشیم رو داشتم!اما امروز مستر فرمودند که با مدیر صحبت میکنن که من حتما برم:))) قراره تو زمینه پردازش سیگنال کار کنم!بعد وقتی فهمید قراره تو چه زمینه ای کار کنم دهنش 6متر باز شد:دی!
+خوارزمی شروع شد:) زندگیم عادی شد:) حضورم کمرنگ:)
مدت ها بود که به این فکر میکردم که خب من اگر وبم خیلی مخاطب نداره،همین مخاطبایی رو هم که داره همشون حتی اگر کامنت نمیدن دیسلایک هم نمیدن!و همیشه بسی خشنود بودم از اینکه هیشکدوم از پستام دیسلایک نداره!
ولی امشب......
متوجه شدم که من اصلا قالبم همچین آپشنی رو نداره-___-
ینی همش خوشحالی الکی-____-
ینی خنگیت به توان ابدیت-____-
شما ضایع نکنین بیاین بگین حتی اگر همچین اپشنی داشت هم اصن دست و دلتون نمیرفت بزنیتش و اینا!بهم امید به زندگی بدین!ای تف به این سمپاد اصن:/
://///// در این مورد چیزی جز فوش خودم نمیتونم بیان کنم چون اعصابم کشش مودب حرف زدن رو نداره:// و فقط ذهنم پیش اون خونواده هاییِ که منتظر مرد خونن!
سخنگوی سازمان آتش نشانی :مالکان می گویند ما بیمه بودیم و مشکلی نیست.همکاران ما را بیمه زنده می کند؟بارها به این مالکان هشدار داده بودیم
همیشه از کویر لذت میبرم و شاید بزرگترین دلیل آن ،همان سکوتی باشد که انسان در آن غرق میشود.
و امروز دوباره...من غرق در سکوت شدم...
همراه چند نفر از دوستان به دل شن های نرم کویر زدیم و تپه های بزرگ و کوچک را طی کردیم:)
بهترین حس زمانی است که پاهایت را از زندان کفش ها بیرون می اوری و روی خاک میگذاری،همان موقعی که خنکای آن تااعماق وجودت را سِر میکند.
اولین لحظه تنها گرمای مطلوب خاک در اثر تابش خورشید حس میشود اما تا به خود امده ای پا تا زانو در خاک فرو رفته و خنکای آن در وجودت رخنه کرده است:)
وصف صفای کویر ناگفتنی است،طبیعتی که تا چندی پیش بکر و دست نخورده باقی مانده بود.
از قشنگی های گذشته ی کویر این بود که وقتی در اعماق سکوتش گم میشدی فقط تو بودی و تو و هوهوی باد که با سکوت مطلق در تناقض واقع میشد و من از شوق این که روی تپه ی خاکی روبرو هیچ ردپایی نیست به سمتش میدویدم تا اولین اثر پا از آن من باشد:)
اما حالا همه چیز فرق کرده است،خبری از سکوت نیست،انسان ها دوباره طبیعتی بکر یافتند و ای وایِ من که چه ها نکردند،وقتی زیر اسمان ابی، روی شن ها موهایم را رها میکردم و تنها به خنکای خاک فکر میکردم هرلحظه صدای موتورها و ماشین های تفریحی از دور به گوش میرسید،جلوتر که میرفتم هر لحظه بطری های رها شده در طبیعت ذهنم را اشفته تر و خون را در رگ هایم به جوش می آورد و تعصبی که نتوانستم مانعش شوم باعث شدتا بدون دستکش مشغول به جمع اوری زباله ها شوم.بگذریم...این سفر خالی از لطف هم نبود،تنها تصور اینکه از بالای تپه ی ده_دوازده متری سُر بخوری و پایین بیایی لذت بخش است ؛تجربه اش که بماند....
یا اینکه دست در دست دوستانت صحرا را با پاهای برهنه قدم بزنی، یا با دوستی بر بلند ترین تپه منطقه بنشینی و از مهم ترین مسئله ها و اشفتگی های روزانه اش با خبر شوی.بحثی که باد هم با صدای هوهو همراهش شده بود بحثی بین ازادی و تعلق،ایا ازادی محض خوب است یا تعلق؟بنظرمن که موردی بین این دو مورد چون تعلق بعضا میتواند بسیار لذت بخش باشد،نظر شما چیست؟
از دوست داشتنی های امروز:
1.با دوستات انقدر جیغ بزنی و اهنگ بخونی که وقتی رسیدی خونه حتی نتونی حرف بزنی
2.کل مسیر رفت و برگشت رو تو اتوبوس برقصی(جمعا4ساعت رقص:))
3.با دوستات بشینین و عروسی همدیگر و تصور و کنین و از ذوق غش کنین:)
4.حس خوبِ دورهم بودن با دوستا بعد از یه مدت طولانی
5.حس خوب قلقلکای پری
6.خندیدن به اینکه ددی حیدر(از بهترین رفیقای مدرسه) توسط گاو لیس زده شد
7.ناهار خوردن دورهمی
8.دیدن اتحاد دوستات وقتی مدرسه نمیخواد اجازه بده یه سریا برن اردو
9.دیدن اینکه تلاشت واسه جمع اوری زباله شد الگو واسه بقیه ،بقیه بهت پیوستن
+درموردِ مورد 6باید بگم که به ددی حیدر قول داده بودم از این پست بی نصیب نمیمونه اما قرار بود لینک وبشم بذارم که ابرو داری میکنم و نمیذارم:دی!
شبها
قبلِ خواب
هیچ عشقی را
از روی گوشیِ تلفن نبوس
بوسه ای که
صدایِ نَفَس ندارد
گرمایِ صورت ندارد
بوسه نیست
تشدیدِ دلتنگی ست...