چراهای بی دلیل
امشب باز اسیر شدهام. حس و حالم، حس و حال سربازیست که تمام روز را جنگیده به امید فتح شب، و به شب نرسیده شکست پیش چشمانش نقش میبندد و در زندان های غریب دشمن مرگ را مزه مزه میکند. من هم اسیر شدهام، اسیر همین شبها، نه که غمی باشد، من در زندان خودم اسیر شدهام. ساعت ها به سقف مینگرم، افکار معلق در ذهنم سکوت را شکسته اند، سکوتی که هیچگاه در ذهنم وجود نداشت. باز هم افکار را به تعویق میاندازم، مثل سربازی که از زندان فراریست، از آنها فرار میکنم، با تمام توان، با تمام قوا از آنها دور میشوم، اما گاهی در پیچ و خم جاده های زندگی مرا تنها گیر میکشند، جایی در پس کوچه ای مرا خفت میکنند، چاقو را نزدیک شاهرگ میآورند و مرا وادار میکنند که فکر کنم.
حس آنچنان بدی نیست، خنکای چاقو مثل مسکنیست که آرام میکند، پاره ای از زخم های بی پایان را.بالاخره زانو میزنم.
انگار بیست سوالی ست. باز به جانم میافتند. از من معنا میخواهند، یک مفهومی که بتوان با آن زندگی کرد.
و من طبق معمول همیشه، چشمانم را محکم میبندم، میبندم تا کمتر حس کنم دردی را که در جانم میپیچد. میبندم تا به این فکر نکنم که واقعا مفهوم چیست؟ نه که از معنا ترس داشته باشم، من از سوال های بی جواب میترسم، از چراهای بی دلیل.
چشمانم را میبندم
باز به خاک میافتم
باز اسیر میشوم
باز زندان است
باز صدای فریاد است
باز من و این ذهن لعنتی گرفتار هم شده ایم
باز انفرادیِ من و من ....