چـــــــــــالش بهــــــــــآر پاتریکیان
جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ب.ظ
1.اخرای کلاس ادبیات بود بعد منم که متنفر از ادبیات و معنی کلمه خوندن و اینا نهایتا اخر کلاس دبیر از در رفت بیرون و من فکر کردم که خب کامل رفته بیرون گفتم خـــــره هر کی بره ادبیات(البته دور از جون محصلان ادبیات) هیچی دیگه یهو برگشت نگام کرد یه جوری که من متوجه بشم متوجه شده بعد مکررا تکرار کردم که فـــ*ـــاک فهمید چی گفتم دوباره یهو دیدم سرشو اورد تو کلاس:/ لعنتی بیرون برو نبود:/
2.یه دوستی بود که کلا منو این باهم یکسال تمام دعوا داشتیم سر موضوعی که هنوزم هیچکدوم نمیدونیم چرا،خلاصه بعد از یکسال اومد تو کلاس ما و منم کلی امادگی دادم به بقیه که خب دیگ امسال اذیتش نکنید و اینا،یهو یه روز وایساده بودم پیش بقیه گفتم هر چی من میخوام هیچی نگم این مث برج زهرمااااااااااارِ یهو دیدم که عه از پشتم اومد:/ بعلههه حالا از اینکه بعد بست فرند شدیم میگذریم
3.دعوت شده بودیم با چندتا دوستام خانه معلم برا یه سری معلما صحبت کنیم در نهایت مدیر گروهشون که یه اقای با شخصیت بود گفت که بی لطفی از ما بوده منم درگیر تعارفات و اینا بودم هول شدم گفتم نه اختیار دارید بی لطفی از خودتونه اون لحظه نمیدونستم بخندم یا سریع ازش بگذرم که در نهایت با خنده معلما به فنا رفتم
4.از اونجایی که بین دوستام دراز خطاب میشم(حالا خیلیم بلند نیستما همش 166تا) یه شرطی بستیم سر اینکه کی میتونه با میله های سقف پارکینگ مدرسه بارفیکس بزنه،نهایتا شاخ شدم و زدم ولی انچنان خوردم زمین که یکی از دوستام بالا سرم نشسته بود میگفت توروخدا یه چیزی بگو درحالیکه من از خنده نمیتونستم حرف بزنم،درنهایت شرط که هیچی به مدت طولانی نمیتونستم بشینم:/
5.یه مدت بود که بطور عجیبی وقتی با عموهام سر سفره مینشستم یه چیزی رو میریختم:/ طلسم شده بود اونروز ناهار خوردیم نهایتا عموم گفت دقت کردید امروز مائده چیزی نریخت یهو همون موقع یه پارچ شربت دستم بود از خنده از دستم ول شد رو سر خودش:/ کلا داااغــــــون شدم
اولین خاطره:
اولین خاطره ای که یادمه از بچگیامه، سه تا همبازی بودیم ،حالا منو فاطی که دختر بودیم همیشه سر اینکه کی ملکه باشه وکی پرنسس دعوا داشتیم هردومون میخواستیم ملکه باشیم تااینکه فیلم راپونزل و قلم جادویی رو دیدیم نفر سوم که ممــَد بود قرار بود بشه همون پرنسی که میاد عاشق راپونزل میشه هیچی دیگه اونروز از بس سر اینکه کی پرنسس باشه دعوا کردیم و بهم اب پاشیدیم نهایتا محمد و که انداختیم تو اب هییییییچ:/ مامانامون مارو نشوندن وسط افتاب و گفتن از اینجا تکون هم نمیخورید تا خشک شید:/ حالا ماهم در حال گریه کردن و اینا محمد نشسته بود جلو ما الوچه میخورد ابروهم بالا مینداخت تازه:/ خلاصه گذشت و شب به تلافی الوچه هایی که خورده بود با فاطی دوتا چوب اتیش زدیم وایسادیم پشت دیوار که محمد که اومد بیرون اتیشش بزنیم:/ و دقیقا من صداش کردم اومد و چوب زدیم بهش هیچی دیگه شانس اوردیم اونجا جوب اب بود:/
کیف و کفش و یونیفرم هم حسش نیست:/
عکس از طبیعت:
کلا زیاد عکس نمیگیرم برا همین تنها عکسی که داشتم همین بود:/
۹۵/۰۷/۰۲