مائده ی زندگی من
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ
اصن از قدیم الایام نقل شده که کسی که مائده تو زندگیش نیست، زندگی نمیکنه که، خلاصه که اونایی که یه مائده تو زندگیتون دارین بدونین خوشبختین:دی
منم از پس این صوبتام میخوام ماجرای مائده ی زندگی خودم و بگم😊
اگر بخوام از شروعش بگم تقریبا اندازه شش هفت سال باید داستان بخونین، اما قسمت جالب، دوست داشتنی و غم انگیزش از زمانی بود که ازدواج کرد، همین اردیبهشتی که گذشت!
اگر بخوام فلش بک بزنم، ترجیحا برمیگردم به هشت مرداد سال قبل!
به طرز مرموزی خانواده شب تولدم میخواستن برن بیرون و حتی بهم نگفتن که کجا میرن، یا نگفتن که توهم بیا!
خب یکمی ناراحت شدم، هرسال شب تولدم سوپرایز میشدم با کاراشون، و تو اون لحظه تحمل اینکه یادشون رفته تولدمه سخت بود!
همین که از خونه رفتن بیرون یکی در خونه در زد!
طبق معمول همیشه که وقتی کسی خونه نیست حتی نمیرم ببینم کی پشت درِ از جام تکون نخوردم.
دوباره و دوباره زنگ خورد، با اعصاب خورد پاشدم برم ببینم کیه، که از پشت آیفون فقط قیافه پاتریک رو دیدم! آیفون رو برداشتم و گفتم بفرمایین؟
صداش از پشت آیفون اومد: منم خرر، چهارساعته منو اینجا کاشته!
در و باز کردم و رفتم پایین استقبالش، جلوم یه دختر دیوونه ای رو دیدم که موهاشو خرگوشی بسته و دوتا کلاه تولد دستشه و یه جعبه بنفش!
با غر غر گفت: در و که باز نمیکنی لااقل جعبه شیرینی و بگیر از دستم.
خندم گرفت، شوکه بودم هنوز، رفتم جلو وسایل و از دستش گرفتم، یه آهنگ گذاشت و کلاه تولدارم سرمون کردیم و درست مثل بچه ها با آهنگ میرقصیدیم و بادکنک بازی میکردیم، آخخخ که چقدر اونشب خوش گذشت!اونقدر خوب بود که خسته و له وسط زمین ولو شدیم!
اون گذشت تا تولدش توی اردیبهشت، یادمه تولدش و کلاس زبانم و مراسم نامزدیش دقیقا توی یه روز بود. چقدر دروغ بافتم بهم که کلاس و نیم ساعت بپیچونم و برم لباسشو خودم تنش کنم، که کادو تولدشو بدم
خیلی صورتی داشت، برعکس من که دیوونه ی آبی بودم!
اونشب هم از عالیترین شبای زندگیم بود، عاشق شدنشو، اولین بوسه شو، همه ی اینا رو داشتم به چشم میدیدم!
اما قسمت سختش دیشب بود، منتظر بودم مثل همیشه بیاد، این روزا دو هفته یه بار میبینمش اصن، اما دیشب منتظر بودم بیاد، منتظر بودم بیاد مث همیشه غر بزنه بگه: مااایی گاب دلم تنگ شده بود واست
نیومد، وقتی تبریک نگفت، دیگه تبریکای بقیه فایده نداشت، انگاری بخوای با آتیش آتیش و خاموش کنی، با تبریک گفتناشون یادم میومد که دیگه مهره ی سوخته ی زندگیشم!
تا صبح که تبریک گفت، پیشرفت قابل توجهی بود باز،هه!
گذشت تا شب که داشتم از کلاس زبان برمیگشتم، به بابا زنگ زدم نیاد دنبالم که خودم پیاده برگردم، معمولا پیاده روی حال خرابم و خوب میکنه!
رسیدم به ایستگاه اتوبوس، یهو دوتا دست جلو چشام و گرفت، تا اومدم فک کنم که کیه، بوی کاپتان بلک پیچید تو سرم و این یعنی خودش!
در چشمامو برداشت و یه جعبه زرد گرفت تو صورتم، توش یه رز آبی بود و یه لباس، بی توجه به حرفای من که زشته اینجا تو خیابون، تمام صورتمو بوسید، خندم گرفته بود از کاراش، برگشتم نگا شوهرش کردم، اونم غرق نگا کردنش بود، بزرگترین وجه اشتراکمون این بود که هردومون عاشقش بودیم، هردومون غرقش بودیم!
از سرو کولم بالا میرفت، مث بچه های چهار پنج ساله که نمیشه کنترلشون کرد!
بهش گفتم چرا نمیای خونه پس؟ گفت مهمونی دعوتیم، ببخشید که نمیتونم پیشت باشم و خلاصه بعد از کلی تبریک و تشکر و اینا رفت.
در نهایت من موندم و رزی که بوی کاپتان بلک میداد و روزی که برام ساخته شد:))))
۹۶/۰۵/۰۸