وقتی با خودتون یه قراری میذارید، سعی کنید با همه توانتون پاش وایسید، هیچوقت ازش نگذرید، هیچوقت نذارید کسی براتون دلیل و برهان بیاره که کارتون غلطه، هیچوقت نذارید ترس از دست دادن کسی که دوستش دارید باعث بشه از قرارهایی که با خودتون داشتید دست بکشید.
شما وقتی یه قراری و با خودتون گذاشتید، دو حالت داره، یا تو شرایط روانی خوبی بودین یا تو بدترین شرایط ممکن بودین! اگر حالت اول باشه یعنی تو منطقی ترین حالت ممکن تصمیم گرفتین پس تصمیمتون درسته و هیچ دلیلی ندارید که اجازه بدید کسی قرارای خودتون و تغییر بده. اگر هم توی بدترین شرایط ممکن این قرار رو با خودتون گذاشتید یعنی سختترین قرار رو گذاشتین، یعنی منطقتون خطر رو حس کرده و برای اینکه از همه عواملی که تو خطر میندازتت دورت کنه سختترین قرار ممکن رو براتون گذاشته!
پس بازم درسترین انتخاب برا خودتونه، ولی وقتی یکی بخواد قراراتون و تغییر بده ممکنه احساساتی عمل کنید و این یعنی عمق فاجعه:)
سر قراراتون با خودتون بمونید، حتی اگر در ازاش یه سری چیزا رو از دست بدین:))
احتمالا سمپادیای عزیز با دیدن عنوان تمام خاطرات تلخ زندگیشون جلو چشمشون به صورت فول اچ دی نقش بست اما، میخوام یه چیزی بگم راجب سمپاد، که بنظر خودم بهترین قسمتشه!
امروز نتایج ازمون تیزهوشان 96 اومد، دایی منم از پذیرفته شدگان بود، وقتی عبارت "پذیرفته شده " رو دیدم مونده بودم شاد باشم واسه اتفاقی که براش افتاده، یا ناراحت باشم واسه فشاری که از این به بعد روش میاد و لحظه های نابی که از دستشون میده.
به عقیده ی خود من سمپاد سازمان خوبیه! هرچند که سخت گرفتند بهمون، هرچند دوران نوجوونیمون که از بهترین دورانای عمره رو( میگن بهترینه ما که چیزی ندیدیم) اونجا گذروندیم و نفهمیدیم عصرا بعد از مدرسه با رفقا بیرون رفتن ینی چی، هرچند نفهمیدیم سفرای خونوادگی یعنی چی، هرچند نفهمیدیم محض رضای خدا واسه یه بار با خیال راحت بیرون رفتن یعنی چی اما.....
ازش راضیم، سمپاد منو از خیلی چیزا دور کرد، درسته که میگند تربیت خونوادگی مهمه و تربیتِ که بچه رو از انحرافات دور میکنه، اما من بهش اعتقاد ندارم، تمام رفتارای بچه متوثر از تربیتش نیست، بنظر من 80 درصدش از دوستاش تاثیر میگیره، مخصوصا تو نوجوانی.
من تنها کسی بودم که بین جمعمون قبول شدم سمپاد، اونموقع جمعمون خوب بود فضاش، ولی الان هرکدومشون رو میبینم غرق یه پسر شدن و زندگیاشون به فنا رفته.
خب حالا اگر من تو همون جمع مونده بودم تکلیفم چی بود؟ حالا هرچقدرم تربیتم درست! بهترین فایده اش این بود که منو از اون جمع بیرون کشید. حالا نمیگم جو مدارس سمپاد جوریِ که کلا ادماش بچه پیغمبرن، اما ارزشای خودشون و سختتر حفظ میکنن، سخت تر تن به خیلی کارا میدن!
با وجود اینکه حتی بچه های این سازمان هم راه های انحرافی میرفتن، اما خوبیِ سمپاد این بود که بهت هدف میداد، کمکت میکرد اونقدر بزرگ هدف گذاری کنی که از هر احد والناسی بخاطر اهدافت بگذری!بعنی خودخواهی محض! و این بنظرم بزرگترین فایده سمپاد بود. باعث میشد که بچه ها اونقدر هدفشون براشون مهم بشه که دیگه براشون اهمیت نداشته باشه که فلان پسر گفته "دوستت دارم"، این سازمان اونقدری بهمون ارزش داد که بدونیم فقط یه نفر هست تو این دنیا که ارزششو داره به پاش بمونی و بخاطرش از خیلی چیزا بگذری و در کنارش یاد داد که سن ما مناسب انتخاب اون یه نفر نیست.
اینا رو گفتم که بگم خوشحالم از این که تو سمپادم، هرچند خیلی فشار اورد، هر چند از تو رفتارمون مشخصه سمپادی ایم و هرچند بهمون میگن خرخون!
اما حداقلش خوشحالم که منو اونقدر بزرگ کرد و اونقدر قشنگ از عالم کودکی بیرون کشید که خودم بتونم رو پای خودم وایسم و انتخاب کنم و برا انتخابام بجنگم!
برا دایی هم خوشحالم، سختی میکشه که بکشه، به درک که میکشه، ارزششو داره!
راستی چند تا سمپادی داریم اینجا؟
بالاخره اون اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد!
مقصرش خودم بودم:)
ناراحتم براش ناراحتیش داره از پا در میاره منو ولی
یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیِ بی پایان
میدونستیم که یه روزی همچین اتفاقی میوفته، اینکه چرا به خودمون دروغ میگفتیم و نمیدونم، حداقل من نمیدونم چرا به خودم دروغ میگفتم!
ذهنم داره منفجر میشه، انفجارش سنگینه میدونم سنگینه!
ولی خب من ادمی نیست که بذارم ترکش این انفجار منو زخمی کنه، همیشه تو موقعیتای سخته که آدم به خودباوری میرسه، رو پای خودش وایمیسه، تلاششو میکنه واسه زنده موندن، الان هم یکی از همون تجربه ها، یکی از تلخترینش، حداقل میدونم از کل این زندگی ما ۱۶۸ ساعت وقت داشتیم، ساعتایی که خوب گذشت، ولی خب گذشت!
برمیگردیم به روال سابق زندگی، همونی که میخواستم! مگه همینو نمیخاستم؟؟؟؟؟!!!! چشمم کور دیگه وایمیسم پا انتخابم!
کاری که همیشه کردم!
شاید تا زندگیمو برگردونم به روال عادی یه مدت ننویسم، شایدم بنویسم حتی بیشتر بنویسم، ولی نمیخوام دیگه از ضعف بنویسم
بهتون سر میزنم ولی:)
حس یه مسافر تنهای نحیف غمگین و دارم که رو عرشه ی کشتی زانوهاشو بغل زده، و حتی در مقابل نسیم دریا دفاعی از خودش نداره، چه برسه به صدای ناخدا و امر نهی ای که وجودش و گرفته!
پ.ن:بچسبید به وبلاگ نویسی بابا، هیچوقت هیچکس از تلگرام خیری ندیده:)
همیشه مادر بزرگ میگفت انسان ها تاوان کارهایشان را پس میدهند، تاوان واژه ی مناسبی نیست، اجر کارهایشان را پس میگیرند، خوبی کرده باشند خوبی بدی کرده باشند بدی!
مدت ها ذهنم مشغول همین چند جمله بود، بدی کرده باشند، بدی.....
همه گذشته را ورق زدم، من چه کرده ام که او، بخشی از قلب من، تمام وجود من باید فکر کند مزاحم است؟ من چه کرده ام که میگوید مزاحمت نمیشم حالا که داری فراموشم میکنی؟
به کدامین گناه روزهای خوشمان تمام شد؟
ما که تلاش کردیم، جنگیدیم، شهر را به دشنام بستیم هنگام جدایی، چرا پس عاقبت من اینجا و او...
نمیدانم کجا، لعنتی لعنتی لعنتی نمیدانم کجا
فقط میدانم که از هم دوریم، چرا من اینجا و او از همان سرزمین دور دست ها؟ من اینجا و اون در دورترین نقطه از من و حالا حروف یخ زده ی کیبوردی که رابط بین من و او شده است؛ مهم نیست که میداند یا نه، اصلا نمیخواهم بداند، دیگر روحم کشش ابراز کردن ندارد
خسته شدم از ابراز کردن های بی نتیجه!
فقط میدانم دلتنگم، دلتنگ روزهایی که دست های همدیگر را میگرفتیم و سراشیبی ویلا تا دریا را کودکانه میدویدیم، صدای خنده هایمان فضا را پر میکرد
دلم شب هایی را میخواهد که کنار هم میخوابیدیم، خواب که چه عرض کنم، به اصطلاح میخوابیدیم
دلم برای کافه رفتن هایمان پر میکشد، دلم هات چیپس میخواهد که با سسش براش سیبیل بگذارم و بعد هنگامیکه او مشغول تمیز کردن صورتش است تماشایش کنم؟
دلم دستاشو میخواد، هردومون دختر بودیم ولی دستای من سفید تر بود، همیشه سر این قضیه شاکی بود
دلم برایش تنگ شده، لعنت به این فاصله، لعنت به این روزها، لعنت به این شب ها، دلم بیی نهایت بودنش را میخواهد، دلم میخواهد باشد تا بخندم، دلم خسته است از حسرت خنده هایش را از راه دور خوردن
دلتنگی تاوان کدام گناه من است؟
چه کسی روزی اینطور دل تنگم شده که حالا من اینگونه تاوان میدهم؟
کاش دروغ بود، کاش میگفتند تاوان هر کار بدی خوبیست! انقدر خوبی در وجودت حل میکنیم تا بدی را از یاد ببری!
کاش هیچ تاوانی به سنگینیِ دلتنگی نبود!
مشکل از اونجایی شروع شد که هرچی شد خندیدیم، هیچوقت لبخند از لبامون دور نشد، هر اتفاقی افتاد ساده بخشیدیم
بعد به خودشون اجازه دادند هر چی دوست دارند بهمون بگند، پشتمون و خالی کنن، از پشت ضربه بزنند، با هر کی که دم دستشون اومد مقایسمون کنند، اعصابشون از دست دوست پسرشون خورده سر ما خالی کنند، از دنیا خسته اند سر ما خالی کنند، تازه یه گروه بدترشون رفتند تو مود حسادت و هرکاری کردند که این خنده از لبامون بیوفته
نمیدونم تا کی! فقط میدونم دو سال میدونه تا آزادی! اونموقع چه بخوان چه نخوان، چه بذارن چه نذارن، رها میشم، ازاد میشم! از دست همه ادمای دور وبرم، چه خواهری که از بدو تولدش و زندگی رو تا تونست برام زهرمار کرد، چه دوستای دوست نمایی که از رفاقت فقط اسمشو بلدن
و تا اونروز نمیدونم چقدر دیگه ظرفیت دارم، نمیدونم چقدر دیگه میتونم بشنوم و سکوت کنم، ببینم و به رو نیارم
فقط امیدوارم تموم شه این کابوس
مادر بزرگ معتقد است: بهتر که والیبالی ها باختند، اگر میبردند مردم به شهر میریختند و شب عزاداری جشن بر پا میشد!!!!
من یک روز از عقاید مادر بزرگ سکته خواهم زد، سکته خواهم زد، سکته خواهم.....