این داستان:اتفاق خاصی نیوفتاده فقط یه ذره دوسش دارم
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ب.ظ
این متن کلا از فضای وبلاگی خارج میشه و به یه فضای ما فوقِ تصور میرسه:(
همه چی تقریبا از اول مهر شروع شد.روز اولی که اومد توی کلاس:) خب چشماش رنگی بودن دوتا چال کوچیک داشت وقتی میخندید و توی کلاس که انسان اجتماعی ای بود:) نامردی بود اگه جذبش نشی!دروغ چرا!همه جذبش شده بودیم.من یه ذره بیشتر:) همه ی اینا گذشت و روز به روز،لحظه به لحظه،بحث به بحث بیشتر توی خوبیش غرق شدم.اینکه چیشد که از صمیم قلب حس کردم عاشقش شدم رو بگذریم چون واقعا همچین کاری از من بعید بود:/ خلاصه کار به جایی رسید که منی که انگلیسی رو تقریبا راحت حرف میزدم نمیتونستم حتی یه جمله سرکلاس بیان کنم.وقتی میدیدمش هم که قشنگ قیافه ام داد میزد چخبره!
خب گذشت تااینکه از یکی از بچه ها آدرسش اینستاشو گرفتم:) چی به من گذشت اونروز!اوووووف!
همیشه هم اسم منو با مینا اشتباه میگرفت،همیشه به من میگفت مینا.دیروز اولین جلسه ای بود که اسم منو درست صدا زد و تشکر کرد.اشکالی داره اعتراف کنم که چقدر سر کلاساش بهم خوش میگذره؟
خب حاالا وقتشِ از اون افکار منحرف دور شیم:) اون کسی که من دارم میگم دبیر درس زبان ما هستن:)لعنتی محشـــــــره محشـــــــر!امـروز داشتم با ذوق برا بچه ها تعریف میکردم خاطرات خانوم کارشناس و...که یهو یکیشون گفت عه عشقت اومد:/برگشتم سمت در!خودش بود:)))) دست یکی از بچه ها رو گرفتم رفتیم از دور دیدیمش:دیی! لعنتی چشماش یه ترکیبی از آبی و طوسیِ که توش رده های طلایی داره حالا فک کنید وقتی آفتاب توش میتابه چی میشه!خلاصه اون گذشت و بچه ها داشتن برا منو دبیر گرام شعرای عاشقانه از مهستی و اینا میخوندن که یهو گفتن کارشناس اومد://
خشکم زد قشنگ:// البته یه بخش زیادیشم شوخی بود.لیلا اومده کنارم وایساده میگه محکم باش دو دیقه ست میاد رد میشه😂😂😂😂.همه تقریبا تو چالش مانکن بودیم،نفسا حبس در سینه که بیاد ردشه!یهو بچه ها گفتن سلام:/ منم به ناچار گفتم سلام دیگه!زیرچشمی نگاهمون کرد و باغرور گفت سلام و رفت:/ ومن تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که عوضی بااون طرز سلام کردنت:/
بعله دوستان عزیز بنده اینجا بود که شکست عشقی خوردم:/ کلا دپ بودم زنگ آخر و فری دوستم کنارم نشسته بود و به شوخی میگفت:خب ناراحت نباش و اینا😂😂😂😂
بعد من با یه حالتی که خودمم نمیدونم از کجا اومده بود گفتم:نه فری اتفاق خاصی نیوفتاده که،فقط یه ذره زیادی دوسش دارم:/ و سکوت کردم!یهو فری گفت لعنتی میدونی چه غمی پشت اتفاق خاصی نیوفتاده گفتنت بود؟😂پاچیدم اون لحظه!
حالا واقعا اتفاق خاصی افتاده؟چشمات رنگیِ که باشه،قشنگ میخندی که بخندی،نفس منی که باشی،خوش اخلاقی که باشی،دوستت دارم که داشته باشم،حالا تهش که چی؟
یعنی ناموسا کلا مسیر مدرسه تا ایستگاه رو فقط به پری غر زدم:/ ینی بدین صورت میگفتم که:عه پری دیدی عوضی چطوری جواب سلام داد؟میرم ریپورتش میکنم،اینستا آنفالوش میکنم،بلاکش میکنم اصن:/ و.....
خلاصه بعد که از اتوبوس پیاده شدم،با قدم های سنگین راهیِ خونه شدم که تو کوچه دیدم بو کباب میاد:/ اون لحظه عمیق ترین دعایی که میتونستم بکنم این بود که بوی جوجه از خونه ما باشه!و وقتی در باز شد و پدر جان رو دیدم در حال کباب درست کردن اصلا دنیا رو بهم دادن!و تو اون لحظه با لبخندی بر لب گفتم گوربابات کارشناس:) و با کله رفتم تو ظرف غذا!بله و الان اینجانب یک عدد پوکرفیس دیگر هیچ حسی به دبیر گرامی ندارم!
نتیجه گیریِ مهم:پوکرفیس ها عشق به غذا را به هر عشقی ترجیح میدهند.
نتیجه2: پوکرفیس کارشناس را به یک عدد بالِ کباب شده میفروشد:)
پایان:)
۹۵/۱۱/۲۷