دبستان:)
امروز طی اقداماتی شروع به تمیز کردن اتاقم کردم و یه عالمه نقاشی از دوران دبستانم یافتم:)
خدایی اونروزا نقاشیم خوب بوده ها:) کلا سمپاد گند زد به شخصیت هنری من به نحوی که من الان اصلا نمیتونم حتی یه ادم بکشم و انگشتاشم به اندازه بذارم:/
آی ام هنرمند:)
عصر به محض پاشدن از خواب دیدم صدا عرفان میاد:/
یعنی برای لحظه ای ارزو کردم کاش یه دیوار نزدیکم بود سرم رو میکوبیدم توش راحت میشدم:)
عرفان پسرهمسایه ی گرامی ماست که از قضا داداش بهترین دوست منم هست و امسال تازه تشریفشونو میبرن سوم دبستان:(
از اونجایی هم که ریاضی کار کردن با این بچه صبر ایوب میخواد این وظیفه ی شریف به من سپرده شده:(
اصن کلا حرف همو نمیفهمیم مادوتا:دی!
حالا میفهمم استان سلطانی پور(دانشجو شریف) وقتی میاد سر کلاسمون چه حسی به ماها داره
مخصوصا وقتایی که پوکرفیس نگاش میکنیم:/
کلی براش دهگان صدگان رو توضیح دادم بعد میگم که تو منها وقتی میخوای از صدگان بدی به دهگان باید یه صدتا بهش بدی:/
یهو دیدم پوکر نگام میکنه:/ دیدم عددا رو براش انگلیسی نوشتم:/
خب من چیکارت کنم بیبی:/
دیوووووووونه شدم تا بالاخره یاد گرفت
اصنا وجود عرفان تو زندگیم باعث شده قدر لحظه هایی که نیست و بیشتر بدونم:دی!
و اینکه عمو هم رفت و منم تصمیم گرفتم که بمونم:)
خداییش چقدر هالیدی سخته
و خدایی چقدر پرت حرف زدم
قسمت مهمای هرروز و گفتم:دی!
کیمیاگر تموم شد:) رمان عاشقانه ای نبودا ولی یه هفته ای بود که عضوی از زندگیم شده بود:)
الان حس تهی بودن دارم ازینکه کتابی نیست که بخونم:/
تهش قشنگ تموم شد
"درعوض اینها بوی عطرخوشی را به ارمغان اورده بود که برایش بسیار اشنا بود،همراه با بوسه هایی که از دور دست ها آرام آرام پیش آمد و نرم بر چهره اش نشست.
پسرلبخندی زد.نخستین باری بود که آن دختر برایش بوسه فرستاده بود.گفت:
فاطمه!آمدم!"
پ.ن:پری داداچ ببخشید که اذیت شدی این مدت تا من تصمیم به رفتن یا موندن بگیرم:)