کیمیاگر
پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ
هدفم از نوشتن این پست فقط کتاب کیمیاگر بود...کتابی که خیلی وقت بود قصد خوندنش رو داشتم:)
امروز که شروع کردم به خوندنش دیدم که تک به تک قسمت های این کتاب واژه به واژه اش چقدر جای فکر کردن داره....چقدر ذهن انسان رو به چالش میکشه....
مثل کتاب شازده کوچولو...وقتی میخونی یه سری قسمتاش هستن که مجبورت میکنن به فکر کردن...خیلی اینجور کتابا دوست داشتنی اند....
من کتاب روانشناسی زیااد خوندم ولی فقط ایناهستن که ذهنتو تا حد خییییییییلی زیاااادی به چالش میکشند....مخصوصا کیمیاگر....
وقتی داشتم کتاب رو میخوندم یه جاییش سانتیاگو به خودش میگه که مهم نیست...درصورتیکه در باطن میدونه که چقدر مهمه....
یه لحظه اینجا فکر کردم که چقدر شبیه زندگی ماهاست...
به زندگی خودم فکر کردم
تاحالا چندبار از این مهم نیست ها گفتم؟
تا حالا کی تو زندگیم گفتم مهم نیست؟
این مهم نیست هایی که گفتم این همه انکاری که کردم چقدر تو زندگی خودم تاثیر داشته؟
تو زندگی اطرافیانم چطور؟
تو زندگی طرف مقابلم؟
خیلی...ارقامش بی شمار بود...تاحالا به حد زیادی گفتم مهم نیست در صورتیکه مهم بوده.
چرا؟
چرا میگیم مهم نیست وقتی مهمه؟
بهش که فکر میکردم میدیدم که این یه حس سراسر انکاره...
چرا ما انکار میکنیم؟ شاید بخاطر غرور...شاید هم بخاطر ترس....
ترس از رد شدن ترس از پذیرفته نشدن درصورت مطرح شدن....
این حس انکار بخاطر یه ندای درونه یک ندایی که از درون میگه مهم نیست...که از قضا ما این حس رو به اسم غرور میشناسیمش....غرور داریم و غرور ما میترسه...میترسه از شکسته شدن:/
و لحظاتی رو از خودمون و دیگران میگیریم با همین غرور باهمین ترس و انکار که جبران شدنی نیستند....
نه تنها من بلکه هممون همینکارو میکنیم....
یه جای دیگه ی کتاب سانتیاگو از خواب بیدار میشه و متوجه میشه که گوسفنداش هم همزمان با خودش بیدار شدند...
بعد به این فکر میکنه که اوناهم به ساعت خواب من عادت کردند...
بعد که بیشتر فکر میکنه میبینه که شایدم من به اونا عادت کردم...
همینه....دوباره انکار....ما ادما میترسیم از اینکه منشا عادت هامون رو پیدا کنیم....ترس از اینکه شاید منشا حیوانی داشته باشه...از اینکه شاید تقلید باشه....برا همین انکارش میکنیم...یه عادت رو بایه عادت دیگه میپوشونیم....
زندگی ما ادما خلاصه شده ی مجموع عادت هاست....
همه ی زندگیمون عادته امروز که داشتم با داداچم حرف میزدم دیدم که قصد داریم که اونو از نت و تله و فضای مجازی دورش میکنیم خب فضای مجازی برای ما یه عادته....ولی چطوری میخوایم دورش کنیم؟با جایگزین کردن یه عادت دیگه...
عادت کن کتاب بخون که کمتر بری تل....
همینه که زندگی ما میشه مجموع عادت ها....
این کتاب بیانگر قسمت به قسمت زندگی ماست...تمام حس هایی که شاید ناخواسته انکار شدند...نادیده گرفته شدن چون عاملی نبوده که باعث دیده شدنشون بشه....
حس میکنم که کتاب چقدر میتونه روح ادم رو پرورش بده...:)
درهرصورت همین دو قسمتی که از کتاب خوندم باعث شد توی یک روز یهو این حجم از افکار به ذهنم هجوم بیاره:)
پشیمونم که چرا دیر دارم میخونمش...شماهم اگر نخوندید بخونید:)
امروز که شروع کردم به خوندنش دیدم که تک به تک قسمت های این کتاب واژه به واژه اش چقدر جای فکر کردن داره....چقدر ذهن انسان رو به چالش میکشه....
مثل کتاب شازده کوچولو...وقتی میخونی یه سری قسمتاش هستن که مجبورت میکنن به فکر کردن...خیلی اینجور کتابا دوست داشتنی اند....
من کتاب روانشناسی زیااد خوندم ولی فقط ایناهستن که ذهنتو تا حد خییییییییلی زیاااادی به چالش میکشند....مخصوصا کیمیاگر....
وقتی داشتم کتاب رو میخوندم یه جاییش سانتیاگو به خودش میگه که مهم نیست...درصورتیکه در باطن میدونه که چقدر مهمه....
یه لحظه اینجا فکر کردم که چقدر شبیه زندگی ماهاست...
به زندگی خودم فکر کردم
تاحالا چندبار از این مهم نیست ها گفتم؟
تا حالا کی تو زندگیم گفتم مهم نیست؟
این مهم نیست هایی که گفتم این همه انکاری که کردم چقدر تو زندگی خودم تاثیر داشته؟
تو زندگی اطرافیانم چطور؟
تو زندگی طرف مقابلم؟
خیلی...ارقامش بی شمار بود...تاحالا به حد زیادی گفتم مهم نیست در صورتیکه مهم بوده.
چرا؟
چرا میگیم مهم نیست وقتی مهمه؟
بهش که فکر میکردم میدیدم که این یه حس سراسر انکاره...
چرا ما انکار میکنیم؟ شاید بخاطر غرور...شاید هم بخاطر ترس....
ترس از رد شدن ترس از پذیرفته نشدن درصورت مطرح شدن....
این حس انکار بخاطر یه ندای درونه یک ندایی که از درون میگه مهم نیست...که از قضا ما این حس رو به اسم غرور میشناسیمش....غرور داریم و غرور ما میترسه...میترسه از شکسته شدن:/
و لحظاتی رو از خودمون و دیگران میگیریم با همین غرور باهمین ترس و انکار که جبران شدنی نیستند....
نه تنها من بلکه هممون همینکارو میکنیم....
یه جای دیگه ی کتاب سانتیاگو از خواب بیدار میشه و متوجه میشه که گوسفنداش هم همزمان با خودش بیدار شدند...
بعد به این فکر میکنه که اوناهم به ساعت خواب من عادت کردند...
بعد که بیشتر فکر میکنه میبینه که شایدم من به اونا عادت کردم...
همینه....دوباره انکار....ما ادما میترسیم از اینکه منشا عادت هامون رو پیدا کنیم....ترس از اینکه شاید منشا حیوانی داشته باشه...از اینکه شاید تقلید باشه....برا همین انکارش میکنیم...یه عادت رو بایه عادت دیگه میپوشونیم....
زندگی ما ادما خلاصه شده ی مجموع عادت هاست....
همه ی زندگیمون عادته امروز که داشتم با داداچم حرف میزدم دیدم که قصد داریم که اونو از نت و تله و فضای مجازی دورش میکنیم خب فضای مجازی برای ما یه عادته....ولی چطوری میخوایم دورش کنیم؟با جایگزین کردن یه عادت دیگه...
عادت کن کتاب بخون که کمتر بری تل....
همینه که زندگی ما میشه مجموع عادت ها....
این کتاب بیانگر قسمت به قسمت زندگی ماست...تمام حس هایی که شاید ناخواسته انکار شدند...نادیده گرفته شدن چون عاملی نبوده که باعث دیده شدنشون بشه....
حس میکنم که کتاب چقدر میتونه روح ادم رو پرورش بده...:)
درهرصورت همین دو قسمتی که از کتاب خوندم باعث شد توی یک روز یهو این حجم از افکار به ذهنم هجوم بیاره:)
پشیمونم که چرا دیر دارم میخونمش...شماهم اگر نخوندید بخونید:)
۹۵/۰۵/۲۸